سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 , ساعت 4:50 عصر

نمی دونم دیگه باید چیکار کنم؟؟؟
می دونی الآن چه حسی دارم؟
دیدی وقتی شمع می رسه به آخرش و همه ش آب شده و فقط فیتیله ش سوسو کنان داره زور می زنه خاموش نشه چه شکلیه؟؟؟

 من الآن دقیقا همینجورم!

فقط کاش اینقدر اومدنت دیر نشه که کم کم خاموش شم...

منم خواستم بگم:
....مشهور خوبانم چو شمع
.
.

و
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو نالانم چو شمع...

همین!

 


شنبه 89 اردیبهشت 18 , ساعت 2:20 صبح

توو آهنگ سکوت تو
به دنبال ِ یه تسکینم

یه حسی از تو در من هست
که می دونم تورو دارم

واسه برگشتنت هر شب
درارو باز می ذارم...


سه شنبه 89 اردیبهشت 14 , ساعت 2:25 صبح

بازم 14اردیبهشت شد...یادته؟...3سال پیش...

یادمه تا همون ساعتی که راهی شدم ، معلوم نبود میام یا نه...!
یادمه تا همون موقع ها هم با اینکه می دونستم تو دوستم داری‌ ، اما من خودمُ زده بودم به اون راه...!
یادمه غر می زدم که اینجا رو دوست ندارم و...
یادته گفتی بگو یه روز بسپارنت دست من تا نشونت بدم چقدر جای دیدنی داره...؟
یادمه اون روز 14اردیبهشت بود چون
روز تولد باباست...
یادمه من فقط به خاطر اون جشن اومدم و حتی به ذهنم هم خطور نمی کرد بخوای و بشه همو ببینیم...
یادمه روز جمعه چقدر بی برنامه از خونه زدیم بیرون!...و وقتی تو می پرسیدی کجایین می گفتم خودِ میزبان هم نمی دونه کجا می خواد بره!
یادمه تابلوی ج م ش ی د ی ه رو دیدم و بهت گفتم انگار اومدیم اینجا...
یادمه می گفتن محل جشنی که عصر قرار بود بریم و خونه شما هم همون حدود بود ، از پارک خیلی فاصله داره...
یادمه یه عالمه رفتیم بالا و کنار جوی آب نشستیم و نهار خوردیم...
یادته عصر
sms
دادی منم دوستم و خانومشُ آوردم اینجا...؟
باورت می شه حتی همون موقع هم هیچ احتمالی نمیدادم همُ ببینیم؟
هیچ شناختی روی اونجا نداشتم ، داشت دیر می شد برای رسیدن به جشن...برادرزاده می گفت بریم دم‌ ِ استخر و تو گفته بودی دم‌ ِ دریاچه ایم...
من چه می دونستم هردوی اینا یه جاست!
یادمه دنبال دوتا پسر می گشتم و یه دختر...ولی 0.1% هم احتمال نمی دادم توی اون شلوغی پیدات کنم!
اونا می رفتن و من با کیف زرده که دستم بود به دنبالشون!
یادمه یهو چشمم خورد به یه جمع سه نفره...دختری که لب سکو نشسته و دوتا پسر روبروش ایستادن...دختره چیپس تعارفشون می کرد...
یادته
sms  دادم که دارین چیپس می خورین؟؟
یادته گفتی آره کلک ! کجایی؟؟
گفتم خودت پیدام کن...
با اینکه دلم می خواست میومدم پیشتون...با اینکه دلم می خواست همونجا وایسم و نگات کنم ولی اونا رفتن و منم بالاجبار به دنبالشون...

و تو smsدادی که همونی که کیف زرده دستشه؟؟

یادته اومدی اونجایی که اردک ها بودن و یه لحظه نگاهمون به هم گره خورد...خندیدی و خندیدم...اما زود رفتی...
یادته گفتم پس معلوم شد با تو هم میومدم ، میاوردیم همین جا ؟
‌(آخه مهموناتُ آورده بودی...)
باورت میشه این حرفُ جدی زدم و فکر نمی کردم این جوابُ بدی؟

آخه گفتی : نه من بخاطر تو آوردمشون اینجا...

وااااااااااااای که چقدر اون لحظه دلم می خواست پا شم بیام پیشت...

شما زودتر از ما رفتین و من داشتم از رفتنتون فیلم می گرفتم...فیلمی که حالا شده همدم ِ‌همه تنهایی هام...

وحالا 3سال گذشت از عصر جمعه 14 اردیبهشت 86

اردیبهشت سال 87 تو نبودی و من دلخوش بودم به یه
y که باید i
می بود...و گفتم یادش بخیر...

سال 88 تا اواسط فروردین بودی و من خوشحال از اینکه این روز هم تو هستی..هم من! اما علیرغم قولی که داده بودی رفتی و دیگه هیچی نگفتی!
و اردیبهشت من در این فکر که چی شد و کجا رفتی و چرا رفتی...گفتم یادش بخیر...

و امروز در سومین 14 اردیبهشت بی تو!
بازم تو نیستی
ولی یه فرق اساسی با سالهای قبل داره...
تو نیستی و داری با این مریضی سر وکله می زنی...تو نیستی و من 55روزه که هیچ خبری ازت ندارم...تو نیستی و من دستم به هیچ جا بند نیست که پیدات کنم...تو نیستی و من امروزم هم با دیدن فیلم اون روز و اشک و گریه گذشت...و گفتم یادش بخیر...

خدایا فقط خودت می دونی و خودم و خودش که چه کار ِ نشدی ، اون روز شد...
و فقط من می دونم و خودش که هرچی شد فقط و فقط خواست ِ خودت بود...
خودت خواستی که پیداش کنم که پیدام کنه...
و فقط م خودت شاهدی که اون روز و این جریان نقطه عطفی شد واسه من و حسی که بهش داشتم...

درسته امشبم نیومدی و من همچنان تورا چشم در راهم...
اما شک ندارم یه روزی من و تو با هم همون جا خاطرات ُ مرور می کنیم و می خندیم و جبران این روزها خواهد شد...

خدایا نمی دونم چه حکمتی داری که ما رو درگیر این بازی کردی..نمی دونم چرا اگه بعد از سه سال می خواستی برسونیش به اینجا ، اون روز اینقدر همه چی رو جور کردی و خواستی اینجوری بشه که شد...
من شک ندارم که این قصه رو قشنگ تمومش می کنی...می دونم که قصه ما راست بود و کلاغه به خونه ش می رسه...ولی  اینکه  تا کی و چقدر دیگه قراره کش پیدا کنه....نمی دونم؟!

 

 


سه شنبه 89 اردیبهشت 7 , ساعت 2:10 صبح

دلم می خواد بدونی...
اگه الان ممکنه  عوارضی از درمان هست...
اگه حتی بعد از این دوره درمان و بهبودی ، امکان عود کردنش (خدای نکرده) در سالیان آینده وجود داره...
اگه هر چیز دیگه ای که تو فکرشو می کنی...
بازم با همه این شرایط من می خوام باشم!
دلم می خواد بفهمی که من همه چی رو در نظر گرفتم و اینو می گم...
دلم می خواد بفهمی که همه ی احساس من واقعیه و هیچ (مثلآ) حس ترحمی در کار نیست...خودتم یه بار گفتی اینو..یادته؟
دلم می خواد باور کنی که من تو رو با همه شرایطت می خوام
بابا جون من اصلآ خودم به بودنت نیاز دارم..کاری هم به خواسته تو ندارم!!!!!!!...مشکلیه؟!!

پس خواهشآ بیا...

 

گل تقدیم شما


دوشنبه 89 اردیبهشت 6 , ساعت 2:5 صبح

تو هم درگیر تشویشی
مثه حالی که من دارم

برای دیدنت امشب
تموم سال بیدارم...

توو این دنیا یه آدم هست که دنیاشو "تو" می بینه...

این روزا روزایی هستن که من و تو شروع شدیم...
شایدم "من" شروع شدم...
یادمه وقتی sms دادی  که خبر سلامتیشو بهم بدی ،
دوستم پرسید کی بود؟..گفتم: یکیه که می دونه من اونو دوست دارم ، و می دونم که اون من رو دوست داره...
شاید خودمو زده بودم به اون راه...شاید منم اونموقع ها تورو دوست داشتم..ولی نمی دونم چرا چیزی نمی گفتم!
شاید چون از بس غد بودم!

آره...
یادته تو به اون خواننده حسودیت می شد؟
یادته بهت گفتم یه عمری همه وقتی اونٌ می دیدن یاد ِ من می افتن و حالا وقتی من می بینمش ، یاد ِ تو می افتم؟
یادته گفتی خوشحالم چون می دونم
خیلی دوستش داری؟
...و همون "اون" و تصادفش شد شروع همه چی...

نمی دونم کی فهمیدی که دیگه "اونی" واسه من وجود نداره و همه و همه و هرچی هست خود ِ تویی...؟

نمی دونم چه حکمتیه که 3سال پیش و بعد از اون تصادف وقتی داشتم از نگرانی گریه می کردم و ناآرومی..وقتی گفتم نمی خوام خودم تماس بگیرم و تو دیدی که من چه بی تابم از بی خبری..گفتی شماره شو بده من تماس می گیرم...و اینجوری کمکم کردی و شدی پیام آور از سلامتیه کسی که می دونستی واسه من مهمه...
و امروز...امشب...این ساعت...
من بی تابم...بی تاب ِ بی خبری از تو...بی خبری از تویی که شدی همه ی زندگیم...
حالا دیگه کسی رو ندارم که از تو واسه م خبر بیاره...
کسی نیست که شماره تٌ بگیره و منٌ از این بی خبری ِ لعنتی نجات بده...

خدایا چرا این اتفاقا افتاد...چرا 3سال پیش همه چی دست به دست هم داد؟؟؟...واسه اینکه به اینجایی که الان هستیم،برسه؟؟؟

خدایا
خیلی خسته م...می دونی!

و گلم..اینم تو بدون:
تا ته قصه عشق شونه به شونه بات میام/از تموم روزگار چیزی به جز تو نمی خوام...

یکی از شبهای بی تو...
تو مواظب خودت باش
من یه کاریش می کنم!

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ