سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 اردیبهشت 6 , ساعت 2:5 صبح

تو هم درگیر تشویشی
مثه حالی که من دارم

برای دیدنت امشب
تموم سال بیدارم...

توو این دنیا یه آدم هست که دنیاشو "تو" می بینه...

این روزا روزایی هستن که من و تو شروع شدیم...
شایدم "من" شروع شدم...
یادمه وقتی sms دادی  که خبر سلامتیشو بهم بدی ،
دوستم پرسید کی بود؟..گفتم: یکیه که می دونه من اونو دوست دارم ، و می دونم که اون من رو دوست داره...
شاید خودمو زده بودم به اون راه...شاید منم اونموقع ها تورو دوست داشتم..ولی نمی دونم چرا چیزی نمی گفتم!
شاید چون از بس غد بودم!

آره...
یادته تو به اون خواننده حسودیت می شد؟
یادته بهت گفتم یه عمری همه وقتی اونٌ می دیدن یاد ِ من می افتن و حالا وقتی من می بینمش ، یاد ِ تو می افتم؟
یادته گفتی خوشحالم چون می دونم
خیلی دوستش داری؟
...و همون "اون" و تصادفش شد شروع همه چی...

نمی دونم کی فهمیدی که دیگه "اونی" واسه من وجود نداره و همه و همه و هرچی هست خود ِ تویی...؟

نمی دونم چه حکمتیه که 3سال پیش و بعد از اون تصادف وقتی داشتم از نگرانی گریه می کردم و ناآرومی..وقتی گفتم نمی خوام خودم تماس بگیرم و تو دیدی که من چه بی تابم از بی خبری..گفتی شماره شو بده من تماس می گیرم...و اینجوری کمکم کردی و شدی پیام آور از سلامتیه کسی که می دونستی واسه من مهمه...
و امروز...امشب...این ساعت...
من بی تابم...بی تاب ِ بی خبری از تو...بی خبری از تویی که شدی همه ی زندگیم...
حالا دیگه کسی رو ندارم که از تو واسه م خبر بیاره...
کسی نیست که شماره تٌ بگیره و منٌ از این بی خبری ِ لعنتی نجات بده...

خدایا چرا این اتفاقا افتاد...چرا 3سال پیش همه چی دست به دست هم داد؟؟؟...واسه اینکه به اینجایی که الان هستیم،برسه؟؟؟

خدایا
خیلی خسته م...می دونی!

و گلم..اینم تو بدون:
تا ته قصه عشق شونه به شونه بات میام/از تموم روزگار چیزی به جز تو نمی خوام...

یکی از شبهای بی تو...
تو مواظب خودت باش
من یه کاریش می کنم!

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ