سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 89 اردیبهشت 2 , ساعت 1:21 صبح

الان داشتم به این فکر می کردم که اگه یه روزی باز بیای و بگی می خوندمت ولی چیزی نگفتم ،
اونوقت خودم خدمتت می رسم!!

 شوخی کردم!
تو خوب باش..می خوای حرف بزن...می خوای سکوت کن!
فقط یادت باشه که یه نفر اینجا تمام فکر و ذکرش تویی...
یادت باشه که اینقدر صبر می کنم تا صبرُ از روو ببرم!

ساعت از 1 گذشته...
نمی دونم چرا امشب دلم می خواد برم بخوابم شاید اینجوری تو بیای و لااقل صبح off هاتُ ببینم.
می شه یعنی؟

نکنه باز داری فکر ِ خودتُ عملی می کنی؟؟...اینکه نباشی و من بی خبر باشم؟؟...هوووم؟

راستی بازم اردیبهشت شد...
چقدر دلم اردیبهشت ِ 3 سال پیش رو می خواد...
کاش امسال تا اون روز بیای و کنار هم خاطراتشَ مرور کنیم...
خدائیش چه روزی  بود اون روز...

خدایا...
تو که خودت می دونی حال و روز من چه جوریه...از حال و روز اونم که با خبری...
نخواه که من و اون بیشتر از این داغون بشیم.
اگه امتحانه...بس نیست؟
نمی خوای برگه ها رو  بگیری؟

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ