پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 , ساعت 4:50 عصر
نمی دونم دیگه باید چیکار کنم؟؟؟
می دونی الآن چه حسی دارم؟
دیدی وقتی شمع می رسه به آخرش و همه ش آب شده و فقط فیتیله ش سوسو کنان داره زور می زنه خاموش نشه چه شکلیه؟؟؟
من الآن دقیقا همینجورم!
فقط کاش اینقدر اومدنت دیر نشه که کم کم خاموش شم...
منم خواستم بگم:
....مشهور خوبانم چو شمع
.
.
و
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو نالانم چو شمع...
همین!
نوشته شده توسط من و تو | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ