سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 89 فروردین 24 , ساعت 3:18 صبح

فردا امتحان دارم...
عمدآ روزمُ به خواب می گذرونم تا شب بتونم بیدار بمونم...
حدود 12..پای کامپیوتر...آنلاین می شم و فقط واسه تو روشنم...
روی کاناپه دراز می کشم و مثلآ مشغول درس خوندن...
یه چشمم به کتاب و یه چشمم به صفحه مانیتور..تا شاید صفحه pmت باز شه و بیای و منُ از این نگرانی و بی خبری نجات بدی...

12 میشه 1...میگذره...2...3...و هر ساعتی که می گذره از اومدنت ناامید می شم...و یاد ِ حرفت می افتم که "مهم اینه که می گذره..."

وقتی دیگه حس می کنم از ساعت اومدنت گذشت ، یه خط off می ذارم .. آیه الکرسی می خونم واسه ت .. 1دور تسبیح صلوات،قرار ِ هرشبی، با تسبیحی که از مشهد برات خریدم و..........................

اینجوری می شه که 1روز دیگه از روزهای بی تو هم می گذره.

خودمُ آماده می کنم واسه فرداشب و امیدوار به اینکه..میای.........

کاش می شد بهت خبر بدم که این قضیه واسه م مشکلی نیست..نه واسه من ، حتی واسه مامان و بابا !
کاش ملاحظه منُ نمی کردی...
کاش می فهمیدی که : می خوام تا تهِ دنیا با تو باشم...

مواظب خودت باش
بخاطر اینکه بیش از حد منُ دوست داری ، پس برعکس این کاریُ بکن که داری می کنی!
میشههههههههه؟!!

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ