سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 89 فروردین 18 , ساعت 3:20 صبح

سلام...

اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم ، شاید یه کم آروم شم...
نمی دونی چقدر سخت داره می گذره...
چقدر سخته نبودنت..بی خبری ازت و نگرانی...
نمی دونم کجایی؟
یعنی دیگه دسترسی به نت نداری...
نمی دونم تو هم الآن و این لحظه نگران من هستی و اینکه نمی تونی بهم خبر بدی...؟
اصلآ نمی دونم در چه شرایطی هستی...

امروز به مامان می گم بخدا اگر امتحان هم هست ،‏ خیلی سخته..خیللللللللللللی...کاش خدا قبل از اینکه ظرفیتمون تموم شه..قبل از اینکه کم بیاریم ، می گفت برگه ها بالا...
هیشکی هم که لااقل به من تقلب نمی ده که چیکار باید بکنم..چیکار باید بکنم که تو کمتر اذیت شی؟...چه جوری می تونم ازت خبر بگیرم...چه جوووووووووووووووری؟؟

گل پسر.. بی صبرانه منتظرم تا یکی از شب هایی که چشم براهت می شینم اینجا تا بیای ، مثل اون شب یهو با یه سلام پیدات شه...

خدایا...
کمکش کن...کمکم کن.................کمکمون کن...کم کم دیگه این سر بالایی داره خیلی طولانی می شه...
.
.
.
.
من!
در یکی از شب های بی تو...
گر م یاد آوری یا نه..من از یادت نمی کاهم...

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ