سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 89 فروردین 6 , ساعت 11:18 عصر

الآن داشتم اون حرفایی که شب اول و دوم نبودنت ، سال پیش زده بودیمُ مرور می کردم...والبته چون دنبال بهانه ای هم بودم واسه گریه ،‌ گریه هم می کردم!

گفته بودی خوش به حال "اون واسطه" که تو همیشه دعاش می کنی و من رو نفرین!...گفتم واسه تو هم همیشه می کردم...گفتی درسته نفرین نمی کردی چون الان زنده ام...
گفتی مامانت چقدر منُ نفرین کردن و می کنن...!
و من بازم گفتم چنین چیزی نبوده...
تو هیچوقت نه از جانب من و نه از جانب هیچ کس دیگه نفرین نشدی...
من اون عده ای هم که اونموقع باعث به هم ریختن برنامه هات شدن ،‌ که باعث اعصاب خوردیت شدن ، که باعث همه ی حال و روزی که اونموقع داشتم ، شدن ... رو هیچ وقت نفرین نکردم!
فقط گفتم اگه به اندازه سر ِ سوزن حقی داشته باشم ازشون نمی گذرم...هرچند که شاید اینم اگر روزی تو بخوای ،...خواهم گذشت!

بدجوری نگرانی اومده سراغم..بدجوری دلتنگتم..کاش میومدی...

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ