قرارمون بود هرچی پیش اومد و تحت هر شرایطی ، به محضی که تونستی ، من رو با خبر کنی...
در یه کلام:
نامرد بازی در نیاری...
.
.
.
.
.
.
.
.
فقط خواستم یادآوری کرده باشم.
خواستم بگم ایندفعه خواسته ی من نبوده که داره انجام میشه.
خواستم بگم ایندفعه در هیچ موردش نمی خوام قضاوتی بکنم...یا دنبال دلیل این باشم که اگه هستی چرا با من نیستی یا اگه نیستی پس جریان چیه.............به من چه؟!
خواستم بگم من روالم همونیه که بود...می دونم واسه کارهات دلیل داری و می دونم وقتی همه چی رو سپردم به خدا ، هرچی پیش میاد در این جریان خیر هست و بازم می دونم که همه چی ختم به خیر و شادی میشه.
همین!
دارم دیوونه میشم...
ایندفعه از دست تو دلگیر نیستم...فقط دلم می خواد بفهمم چرا خدا داره باهام اینجوری می کنه؟
شبش می گم از یه راهی که فکرشو نمی کنم شاد شم .. فرداش اینجوری می شه...
نمی خوام هیچ قضاوتی بکنم..هیچی.
من باورت کردم. اونوقتی که گفتی همه چیو فروختی. اونوقت که گفتی اندی سال دیگه . اونوقت که گفتی..................
و حالا نمی خوام
نمی خوام خط بکشم روی همه باورهام.
می فهمی؟
ولی خودمونیماااااااااا...هرچی نداشت این قضیه اقلش باعث شد من یه غکس دیگه ازت داشته باشم :)
وبلاگمو بستم / نمی دونم چرا زورم به اون رسید! / شایدم برم باز کنم / نمی دونم.........
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
به دیدارم بیا...
دلم تنگ است...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چی باید گفت بعد از ااااااااااااااااااااااااین همه نبودنت؟؟
نمی دونم!
الآن فقط اومدم بگم *تولدم مبارک*
می دونم که یادته...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ